با دلم امشب جوانی کن

بیا  یک بار  دیگر با دلم امشب جوانی کن

بدور از چشم نامحرم خزانم را بهاری کن

سکوت از زندگی برگیر با جان غمزه های خود

به کامم لحظه های با تو بودن را تداعی کن

به  زیر  تک درخت باغ  و  در  تاریکی  مطلق

تمام بوسه هایم را همین امشب تلافی کن

تپیدن های دل را در قرار دشت شب بوها

پلی کن بهر وصل و وصل را امشب تلاقی کن

نمی دانم به غیر از من چه امشب زیر سر داری

فقط امشب که من مستم شبم را جاودانی کن

به لطف و سادگی یکبار دیگر با دلم بنشین

دمی با من نشین و باقی عمر آنچه دانی کن

حاصلت چون بوده

تاریخ  پنهان است  در  دیوار و در هر خشت  آن

باز گوید  سرگذشت  مردمان و  فصل کشت  آن

چون گذر کردی  بیندیش  از برای کشت  خویش

تو چه کردی؟حاصلت چون بوده خوب و زشت آن

عمر دلم قد نمی دهد

دیگر به آمدنت عمر دلم قد نمی دهد

باید که بی تو عمر دلم  را  بسر کنم

چون  بی تو آمدم  و بی تو  می روم

امید وصل تو باید به عمری  دگر  کنم

چقدر این زندگی سخته

از روزی که یادم می آید هر روز جنگ و خون و ترور و کشتن در صدر اخبار دنیا بوده است. هر روزی یک گوشه ی دنیا ولی همیشه بوده. همیشه یکی برای آزادی می جنگد ، یکی برای آزاد کردن دیگری. برای آزاد کردن آدم ها لشکر می کشند ولی انها را به نوع دیگری اسیر می کنند. هرجا بوی نفت می آید بوی خون هم می آید ولی همه چیز به پای آزادی و دموکراسی گذاشته می شود . آدم هایی که برای کبود شدن یک سانتی متر از دست شان مدت ها توی راهروهای دادگاه ها وقت می گذارند  تا دیه بگیرند و یا دیه از آنها بگیرند روزی صد تا صدتا تو جاهای مختلف دنیا کشته می شوند . وقتی فکر می کنم می بینم دنیا همیشه همینگونه بوده است فقط رنگ و بو عوض می شود ولی این داستان همیشگی است و چقدر دردناک است.

چقدر این زندگی سخته

دنیا بوی خون می ده ، خونا بوی نفت می ده

نفتا    بوی  آزادی ، آزادی  داره  جون  می ده

کلّی لشگر کشی دارن به اسم صلح و  آزادی

به اسم   مردم  و  ملت  و با  نام  دموکراسی

سوار می شن خر ملت ، که راه پیشرفت اینه

پیاده ها هم سرخوش،سواره خوشه می چینه

به رنگ و بوی ملیت  می پاشن  دونه رنگارنگ

زهم می پاشن اونها را، فقط با غیرت و با رنگ

یکی با دین جنگ داره، یکی دین تو تفنگ داره

یکی رو دوش آدمهاست هزار حرف قشنگ داره

یکی  را می کُشن  چونکه  حقیقت را وفا  داره

حقیقت  بی زبون  اما،  هفش ملیارد صدا داره

تموم  ذهن فرزندای ما ،پر از خون  و پر از جنگه

همه  تو  مغزشون  رفته  که  پیروزی  ز   نیرنگه

خدا  کم کم شده  کمرنگ  ، تو  اذهان بنی آدم

شده  درگیر افکارش  یه جا  آبشار  یه جا نم نم

یکی  با فیلم  و  با کارتون ، یکی  دنیای اینترنت

همه  فکرا شدن  اشغال،  مخا  انگار شدن وانت

زمین   سرشار   نامردی ، هوا   سرشار از بمبه

زمین   با آسمون   درگیر  ،  صدای  آدمی   گنگه

اسیرن آدما تو چار گوشایی که هم اندازه ی لُنگه

چقدر   ماهیا  بدبختن  وقتی دریا شون یک تُنگه

همیشه قلدرا هستن، فقط پالون عوض می شه

همیشه نیزه می بره، فقط میدون عوض می شه

حقیقت کیلویی چنده ،وقتی قدرت  صاحب  زنگه

حماقت بار  به  دوش داره ،  شرافت  توی  آهنگه

چقدر این زندگی سخته

وقتی دلت می گیره

یهو دلت می گیره دل می زنی به دریا

ولی بدون خیسی راهو می ری تا فردا

یهو دلت می گیره دل می کنی ز دنیا

ولی بدون ترمز کجا می ری از اینجا

وقتی دلت می گیره بغضم میاد تو سینه

مواظب خودت باش یهویی گر می گیره

وقتی دلت می گیره همه می شن غریبه

غربت چه سخته انگار شاید شدی جریمه

وقتی دلت می گیره گلا فراری می شن

درختا بی مروت ، انگار حصاری می شن

وقتی دلت می گیره هیچکی وفا نداره

اصلا هیچی تو دنیا یه کم صفا نداره

وقتی دلت می گیره بلبل نفس نداره

اصلا فراموش می شه انگار هوس نداره

وقتی دلت می گیره جغدم میاد رو خونه

کبوترای خونه هی می گیرن بهونه

وقتی دلت می گیره شمدونی اشک می ریزه

یه عمره توی گلدون خون خورده ریزه ریزه

وقتی دلت می گیره تا صبح هزار ساله

صبحا فراموش می شن صبح شدنم محاله

وقتی دلت می گیره گوشات انگار کر می شن

چشات پر از صداین ولی باهات قر می شن

وقتی دلت می گیره پنجره جای شیشه

همش سیاهی می شه انگار شبه همیشه

وقتی دلت می گیره یه گوله اون تهش هست

هر وقت فراریش دادی شادی دور و برش هست

وقتی دلت می گیره انگار دلت نظیف نیست

اگر که آب بپاشی غما می رن عجیب نیست

وقتی دلت می گیره یه گوشه شیرو واکن

اشکو بپاش رو غم هات با ریزشش صفا کن

وقتی دلت می گیره تهش همیشه سبزه

غما می شن فراری می شکفه گل و سبزه

حتی هوس ندارم

دلم  گرفته  اما  دیگه  نفس   ندارم

آواره ام  و  تنها  حتی  قفس  ندارم

گفتم  زنم  به دریا  دلتنگی و دلم را

دیدم که بی دلم و حتی هوس ندارم

چرا آدم گرفتار تب سردغروره

چرا آدم گرفتار تب سرد غروره

ندیده آینه  ، فکر کرده حوره

مگر تاریخ نخوانند اهل عبرت

گمان کردند فردا سوت و کوره



عشقی از جنس نور

هر صبحدم که دست خدایی از آستین خورشید بیرون می آید و با تلالوهای طلایی رنگ چشم هایم را نوازش می کند تا بگوید بیدار شو که نه وقت خواب است، ناخودآگاه می گویم خدایا تو را شکر که یکبار دیگر به سراغ من آمدی و نور به من هدیه کردی . با خودم می اندیشم تو چقدر مهربانی که با تمام جایگاه و ابهتت تحت هر شرایطی از من غافل نمی شوی و هیچ روزی از این هدیه دریغ نمی کنی آنهم چه هدیه ای که هرگز و هیچ کس از آن خسته نمی شود و تکراری نمی گردد.

هر شامگاه که خورشید آرام آرام از پیشم می رود و با هر قدمش دلم بیشتر می گیرد ، همچون عزیزی که در هنگام خداحافظی دستی به سرت می کشد و می گوید نگران نباش باز می گردم ،  ناخودآگاه با خودم می گویم خدایا تو را شکر که یکبار دیگر اجازه دادی غروب زیبا را بینم .

مدت ها فکر می کردم چرا خورشید هنگام غروب خویش و آسمان را قرمز می کند،  تا اینکه فهمیدم این هم خونی دلی است که از دوری تو می خورد و دلش خون می شود که شاید وقتی بر می گردد تو نباشی. شاید دل تنگی های غروب از نبود دست نوازشگر وی برای چند ساعت است و ترسی درونی که شاید خورشید باز نگردد و شاید هم وی بازگردد و من نتوانم دوباره ملاقاتش کنم. می فهمم عشقی دو سویه بین من و او در جریان است ،‌از یکطرف وی از دوری من دلخون می شود و از سویی من همیشه غروب ها دل تنگم ، صبحگاه از سویی من از دیدارش خوشحالم و پرطراوت و از سوی دیگر وی سرزنده و شاداب افق را در می نوردد تا دیدار ها تازه گردد. آری عشقی از جنس نور .

خدایا تو همیشه هستی ولی نور دست نوازشگری و جزئی از وجود توست که با کم و زیاد کردنش مرا می خوابانی و بیدارم می کنی ، راه و بیراه را نشانم می دهی.

هر لحظه که از پنجره اتاقم می نگرم و تشعشع های آمده از آسمان را به اشکال و رنگ های مختلف در اتاقم می بینم دوباره آفرین می گویم که همیشه و همه جا و از هر سو با منی و تنهایم نمی گذاری . حتی اگر چشمانم را ببندم تو خواهی بود و من هم تحمل بیش از چند لحظه دوری تو را ندارم

هر صبحدم هر شامگاه هر گاه و بیگاه و خلاصه هر دم می گویم خدایا تو را شکر که به من این درک را دادی که بفهمم نور قاصدی از سوی توست که راه و مسیر فیزیکی مرا روشن کند و چگونه می توانم فکر کنم انوار تو در دنیای فراتر از فیزیک من وجود ندارد که حتما هست خدایا حلاوت آن نور را هم بر من بچشان


بخواب ای قصه گو خوابیده بچه

بخواب ای قصه گو خوابیده بچه      دو تا پاتیل پر شاشیده بچه  

صد و  هفتاد کلاته خواب دیده        دوصد بار دگر غلتیده  بچه  

 

فرصت غصه و غم خوردن نیست

توی این زندگی کوته ما فرصت غصه و غم خوردن نیست

توی این ثانیه های گذران فرصت ماندن و افسردن نیست

ای خوش آنانکه بفهمند کوتاهی شب های دراز

گل چو شاداب بود گل باشد کار ما خفتن و پژمردن نیست

غنیمت دان

غنیمت دان دمی که رفت و برگشت

گذر کن از غمی که سر به سر گشت

شراب معرفت می نوش و خوش باش

که روزی دم ناخواهد جست برگشت


کوه صدا می زند مرا

کوه صدا می زند مرا

دعوتم به مهمانی سنگ های لایه لایه 

به کنجکاوی راه های نرفته

به شادی درخت تازه شکفته

دعوتم به چشمه هایی که زلالند و صبور

به قله های که بر فرازند و پر غرور

به لحظه هایی که تشنه اند به حضور

دعوتم به چشمان جغد کوهستان

به جیک جیک گنجشک های باغستان

به سکوت پر راز و رمز تاکستان

دعوتم به شرشر آبشار

صدایی ز زندگی سرشار

دعوتم به قله ای برفی

به دره ای بدان ژرفی

دعوتم به متانت ، به مردانگی ، به سکوت 

به رفاقت ، به شرافت ، به کوه با جبروت

آیا واقعا ما آدمای با فرهنگی هستیم

با خودم فکر می کردم آیا واقعا ما آدمای با فرهنگی هستیم . نمی خواد به تعریف فرهنگ فکر کنید منظورم همین کلمه فرهنگ هست که روزی چند بار ازش استفاده می کنیم

گاهی لازم نیست زیاد دور بریم همین حالا اطراف تون رو نگاه کنید :

چند تا را می بینید که دارند حقوق همدیگه رو لگد مال می کنند یکی داره زیر همون سقفی که شما هستید سیگار می کشه ، اون آقایه از پنجره ماشین پوست میوه هاشو وسط خیابون پرت می کنه

توی تفریح گاه ها پر از آشغاله ، اینا از آسمون که نیومدند یا من ریختم یا شما یا ایشون سه نفر که اینجا بیشتر نیست. اگر می خوان برین تو جاده ببینید چقدر به حق و حقوق همدیگه احترام می گذاریم چقدر با سبقت و سرعت جان بقیه که هیچ  به جان خودمون رحم می کنیم.

آیا در دنیای امروز فقط کافیه بگیم ما از چند هزار سال پیش ال داشتیم وبل داشتیم و بعد قیافه بافرهنگی بگیریم . آیا تحصیلات و تعداد تحصیلکرده دلیل بر بافرهنگی است.

روی بنا های تاریخی رو حتما دیدید چقدر یادگاری نوشته . اصلا طرف فکر نمی کنه اگر ادعا داری حداقل مدرک نگذار که بتونن چیزی رو ثابت کنند

بعضی وقتا فکر می کنم ما آبروی فرهنگ رو می بریم ، بنده خدا فرهنگ گیر چه آدمای افتاده . آدمای که همه جوره از وسایل دنیای متمدن استفاده می کنند ادعای تمدن چند هزار ساله هم دارند ولی اصلا به فکر فردا که چه عرض کنم همین امروز خودشون نیستند .

چقدر به محیط زیست درختان و رودخونه ها احترام می گذاریم؟

به نظر شما ما آدمای با فرهنگی هستیم



دل سپاریم به فردای درخت

در جنگلی دورتراز فکر بشر ولی در قله رویای بهار

برف سنگین و هوا ابری بود

آسمان با دل پر می غرید

زمین در زیر سرما ، یخ زده بر خویش می لرزید

دوصد دست و هزاران انگشت به سوی آسمان عشق پیوسته در حال دعا بودند

زوزه ی گرگ دل برف زمین آب می کرد

برف آرام آرام یاد دریا می کرد

خویشتن خویش در قصه جویبار پیدا می کرد

برف ها لوح سفیدی بودند که قلم موی زمان سرنوشت دریایی برایشان رقم می زد 

گرگ ها در سوی دگر  دست در دست هم حلقه ی وحدت زده غران بودند

زوزه شان گوش فلک کر می کرد.

درختان ، پرِ احساس  دل انگیز بهاری بودند که زیر سنگینی برف خم به ابرو دارند

ولی همه در فکر بهارند که گل به سر بگذارند

ریشه هاشان همه در حس هستند  

برف آب شده را با دل خوش می نوشند

گرگ ها غافل از این اندیشه

فکر یک لقمه نانند ولی

رهگذر ، ترسیده ز دیوار سفید بند در بند

یادتان باشد هر که دندان دهد نان دهد

نترسیم از بارش روزگار و یا گرگ های دندان برفی

بترسیم از دوری فصل بهار دل خویش

و من راهی پیچش جاده ام

که چون ماری خوش خط و خال

در سفیدی پر برف کوهی بلند

گرفتار حس شادابی است

من و  این جنگل و برف و جاده

من این آب که از برف به راه افتاده

همه راهی  دریای اجل می باشیم

خوش بود چون برف پی آب کردن غم ها باشیم

پی شستن روزگار سخت زمستان باشیم

مثل درخت زیر سنگینی برف همه در فکر بهاران باشیم

گرگ را معجزه دانیم در این برف سفید

جاده را قطع کن فاصله دانیم در صبح سپید

دل سپاریم به اندیشه ابر گذری که در اندیشه رویاندن گل می باشد

دل سپاریم به فردای درخت شاد باشیم امروز

به جستجوی غزل

به جستجوی غزل ، در آرزوی نیلوفر

به وقت صبح و سپیده برآی از بستر

بزن تفاّل و برخوان سرودی از حافظ

سرود خواجه شیراز جو ز عالم دیگر

کی؟

این روزا تو فکر ابرام ،کی می خوان رو دشت ببارن 

گاهی هم تو  فکر  دشتام، کی می خوان لاله بیارن 

با وجود ابر غمگین ، روی دشت سخت و سنگین

من همش تو فگر گلهام کی می خوان شادی بیارن

هر تک برگ

به هر تک برگ این عالم ،کتابی هست آویزان

بهاران بین  و  پاییز  و  زمستان را و  تابستان

سفید و سبز و زردش را ببین و شرح حیرانی

کدامین برگ می خوانی ، بهاری یا که پاییزان

هی انتظار

هی انتظار هی انتظار از شاخ و برگ زندگی

کُشتی مرا بیرون بیا ،ای بال  و  برگ زندگی

گل کن به وقت نوبهار، آواز سر ده چون هزار

من عاشق روی  توام ، ای بار و برگ زندگی